سیگار توی دستم، هوا خنکه و سر و صدای بازی بچه‌ها دور و برم. ولی محو. دارم به صدای خواننده‌ای گوش میدم که شاید پتانسیل خوبی داشت، ولی مرده. دقیقتر اینکه خودشو کشته. داره میخونه: طبیعت بی تاب من، انقطاع نفس داره و بلا‌بلا‌بلا. هیچ دلیل منطقی‌ای برای سیگار کشیدن وجود نداره. یه چند دقیقه‌ای مشغول میشی فقط. به طرز عجیبی همه چیز آروم و یکنواخته، ولی آزار دهنده نیست. یه فرصت کاری بهتر از چیزی که الان توش هستم واسم به وجود اومد، ولی پی‌اش رو نگرفتم. به همه گفتم نمی‌خواستم دروغ بگم و وانمود کنم چیزی هستم که در واقع نیستم. ولی مزخرف میگم. بیشتر از اون دلم نمی‌خواست صبحها به اون زودی از خواب بیدار بشم و شبها به اون دیری برسم خونه. یه جا خوندم که زندگی مجموعه‌ای از انتخابهاست. هر انتخابی یه سری منافع داره و یه سری مضرات. با انتخاب‌هایی که می‌کنی خودت رو از یه چیزهایی محروم می‌کنی و به یه چیزهایی منتفع. ولی زر مفت بود. زیادی از این خزعبلات میخونم. من همیشه خواب و راحتی رو انتخاب میکنم. و غذاهای خوشمزه و چرب و چیل. و پیاده رفتن تو هوای خنک و دراز کشیدن و‌ وقت تلف کردن. و دید زدن دخترها و چای کمرنگ. بقیه چیزها زورکیه و الکی. بقیه چیزها اداست.