بعد از اینکه ازش حرف زدم، به نظرم عجیب اومد. شاید یه جورایی خاطره جمعی نسل ماست. البته نسل نه، طبقه اجتماعی ما در اون برهه زمانی عبارت بهتریه. طبقه در حال تقلا برای زندگی در حاشیه.  حمام توی تشت قرمز وسط حیاط در بچگی، توسط مادر. خیلی سریع کله‌مون رو شامپویی می‌کرد و با بقیه همون کف بقیه بدن رو هم می‌پوشوند و با چهارتا کاسه آب ولرم، آب می‌کشید. کل پروسه سه چهار دقیقه هم بیشتر طول نمی‌کشید. بعدش سریع حوله پیچ و تمام. همینجوری فقط یاد این صحنه افتادم. نه یادش بخیر و نه هیچ چیز دیگه‌ای.

همه جا رو خاک گرفته. روی کتابها، قفسه‌ها، روی میز کنار تخت، همه جا. حتی جاهایی که امکان نداره خاک روش بشینه هم خاک هست. مثلاً قرار نیست روی سقف خاک باشه، ولی مطمئنم که روی سقف هم خاک هست. و توی مغزم. خاک روی خاک اومده. کلمه عجیبیه خاک. از اون کلمه‌هاست که خیلی به چیزی که بهش اطلاق میشه، میاد. کی میخواد اینهمه خاک رو دستمال بکشه. اصلاً مگه مهمه؟ گیرم که ایندفعه هم گرد و خاک رو گرفتی، بعدش میخوای چیکار کنی؟ حتی یه ثانیه بعدش هم دوباره خاک هست. تا چشم بهم بزنی دوباره خاک رو خاک میاد. دیگه هیچ کاری نمی‌کنم. بذار خاک همه جا رو بگیره. اصلاً شاید اینجوری بهتر باشه. دفن بشیم زیر خاک، آروم آروم.