یکی از شخصیتهای این اَپ آموزش زبان دولینگو، یه دختره‌اس که موهاش بنفشه و اسمش Lily هست. مشخصه بارزش اینه که هیچ چیز ( «هیچ چیز» در اینجا یعنی پیشرفت در یک زبان یا جواب درست دادن شما به یک سوال و اینها)  ذوق زده‌اش نمیکنه و اغلب حال نداره کلاً. در حالی که اصولاً این شخصیتها درست شدن که با عکس‌العمل‌هاشون مشوق زبان آموزها باشن. و فکر نمیکنم نیاز باشه بگم که Lily با این نقض غرض، شخصیت به شدت جالب و بامزه‌ای شده. به زور و کاملاً به اجبار واکنش نشون میده و این وایب رو داره که « خب حالا، یه سوال درست جواب دادی دیگه، آپولو که هوا نکردی».

اینجاست که هدفم از معرفی Lily مشخص میشه. من هم می‌خوام مثل این شخصیت خیالی باشم: به طرز عجیبی اهمیت ندهنده، به شدت بی میل نسبت به چیزهای تحمیلی و بی خیال و رها. و نکته و گیر کار دقیقاً همینه. من دارم به شدت تلاش میکنم که اینطوری باشم، در حالی که واقعاً اینطوری نیستم. هر چقدر هم که توی این تلاش موفق باشم و بتونم ظاهراً اینطوری باشم، ولی در باطن اینطوری نیستم. و این تلاش بی وقفه، این تلاش که مثل نویز سفید تو پس زمینه کوچکترین و بی ارزشترین و یا بزرگترین و مهمترین شئونات زندگی من امتداد پیدا کرده، بدون اینکه اکثر مواقع خودم متوجهش باشم، داره داغونم می‌کنه. یعنی رسماً فرسوده‌ام کرده. مثل کامپیوتری که یه مشکل نرم افزاری یا ویروس داره و تا وقتی که روش دقیق نشدی، ظاهراً هم داره درست کار می‌کنه. ولی وقتی  shift+ ctrl + esc رو با هم فشار میدی، میبینی که بله. با اینکه ظاهراً همه چیز درسته و task سنگینی هم در حال اجرا نیست، ولی cpu داره با درصد بالایی کار می‌کنه در پس زمینه و چیزها اونطوری که قبلاً روون بودن، نیستن.

پس من در واقع چی هستم در درون؟ خیلی اهمیتی نداره واقعاً. چیزی که اهمیت داره اینه که به نظرم خیلیها درگیر این تلاش مستمر درونی نیستن و واقعاً خوشحالن. با اینکه شاید زندگی سطحی و زرد و جلبک گونه یا خزنده طوری داشته باشن ولی خوشحالن. و نمی‌دونم آیا این چیزی که می‌خوام بگم درسته یا نه، چون خیلی بهش فکر نکردم و شاید هم اعتقادی بهش نداشته باشم، ولی چون می‌خوام این پست رو تموم کنم و این جمله‌ای که می‌خوام بگم جون میده برای اینکه باهاش یه پست رو تموم کرد، میگمش: ترجیح میدم یه جلبک یا خزنده خوشحالِ واقعی باشم تا یه لیلیِ کول در ظاهر ولی در حال انفجار از درون.